پست اول رمان این مرد ارباب است


پست اول رمان این مرد ارباب است

باز هم آن ماشین سیاه...درست عین زندگیِ که این روزها سیاه تر از همیشه بود، عین آخرین قهوه ایی که نخورده و سرد شده از روی میز چوب گردوی دوست داشتنی اش جمع کردند...باید بگوید یادش بخیر؟...
پالتوی مارک سیاه رنگش که یادگار روزهای بی غم ثروت بود، را محکم دور خودش پیچید و به سوی در خانه آبی رنگشان که زنگ زده بود و پایین شهری و مهم تر از همه اجاره ایی...رفت.زیر چشم به ماشین که درش باز شد و دو تا از آن هیکلی های ساخته بیرون آمدند نگاه کرد .ترس به جانش افتاد و باز خدا نکند این شرخرهای نکبت مزدایی باشند.جلوی در ایستاد و دستش به سمتش نرفته صدایی لرز به تنش داد و پاییز منصف تر بود که لرز دادنش را حداقل در این ظهر پاییزی هدیه نمی داد...فکر کند این روزها پاییز را بیشتر از آدم ها...خصوصا مزاحم هایش دوست داشت!
-صبر کن خانوم!
نگاهی به اطرافشان انداخت.نفس راحتی کشید که در و پنجره های همسایه های جدید و فضولش بسته است.کمی نامهربان بودن و اخمو شدن اشکالی داشت؟!
با اخم و جسارتی که همیشگی بود و زبانزد عالم که نه حداقل تمام آنهایی که قاصدک نیکو را می شناختند، به سویشان برگشت و باید عین خودشان گردن کلفت بود.دست به کمـ ـر زد و گفت:فرمایش؟
مردی که کت سیاه رنگش کمی عقب رفته بود تا سیـ ـنه اش را فراخ تر نشان دهد جلو آمد و بدون نرمش و با اخم گفت:بابات کجاست؟ تا کی قراره عین موش خودشو قایم کنه؟
این مرد گستاخ رسم ادب در مقابل خانم ها نمی دانست...اصلا!
دهانش تلخ شد.وقت ترس که نبود، بود؟ بدون آنکه جسارت را فدای تن بالا رفته صدای آن مرد هیکل ساخته شود گفت:اولا ترسو هفت جد و آبادته، دوما چه فرت و فرت میاین جلو در مردم؟ که چی بشه؟ کارخونه پول سازی داریم؟ این مزدایی از خدا بی خبر ول کن نیست؟ بابام گفت میده یعنی میده.حالیتونه الان دستش تنگه؟ تو خونه ی اجاره ایی تو جنوبی ترین منطقه ی شهر نشسته؟...
خواست ادامه دهد که مرد دوم که کمی کوتاه تر بود اما وحشتناک تر از او گفت:زبون به دهن بگیر دختر...ببین تورو خدا پول مردمو نمیدن دمم درآوردن...به اون بابای بی غیرتت بگو جناب مزدایی گفت اگه تا سرماه پولو جور نکنه بلایی سرش میارم که هرروز بره سجاده پهن کنه و التماس خدا که چرا این اتفاق افتاده.روشن که تلاوت شد نه؟
مثلا چاله میدانی بود دیگر؟
-هه نترسون منو مردیکه ی پفکی، برو بگو بیا منتظرتیم.در ضمن بابای من اینجا نیست شهرستانه رفته پول جور کنه.
مرد اول گفت:نه انگار ملایم بودن دردیو دوا نمی کنه...
به سوی قاصدک رفت و بازویش را محکم چنگ زد و با چشمانی که تمام زورش را زده بود که وحشت را القا کند گفت:فقط تا سر ماه، حساب کن دختر، یه هفته مونده، اگه جور نشد...
لبخندی به همکارش زد که معنیش خدا نکند آنچه باشد که قاصدک بیچاره فکر کرده بود.
-شیرفهم شد؟
قاصدک دستش را محکم کشید و با خشم گفت:برین گم شین آشغالا، حرفاتونو زدین منم گوشمو مفت مفت دادم واسه شنیدن، حالا برین تا به گند نکشیدین اینجارو.
مرد دست بلند کرد تا سیلی حواله ی صورت دخترک کند که صدایی پیرمردی که عصازنان به سمتشان می آمد نفس حبس شده ی قاصدک را رها کرد:چی شده بابا جان؟
مرد اول انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید تکان داد و با همکارشاز او فاصله گرفتند و با نگاهی به پیرمرد که با اخم نگاهشان می کرد، از آنجا رفتند.ماشین که از کوچه بیرون رفت قاصدک با تلخی گفت:مردیکه ی نامرد ترسو، خودش مونده نوچه هاشو میفرسته!
به سوی پیرمرد چرخید و با لبخند گفت:سلام باباجان، ممنون بابت حضورتون.
پیرمرد به عصایش تکیه داد و گفت:دخترم خوب نیست سر ظهری بیرونی، تواین کوچه ها هر آدمی رد میشه.حیف میشی باباجان.
-ممنونم،چشم مواظبم.بفرمایین بریم داخل یه چای گرم مهمون باشین.
-دستت درد نکنه باباجان، دارم میرم خونه دخترم.ناهار منتظرمه.
-پس خداحافظتون.
پیرمرد سر تکان داد و قاصدک دستش را روی زنگ فشرد.چند دقیقه گذشت که در باز شد و پدرش با آن موهای جوگندمی و چهره ی مهربانش در چهارچوب در ایستاد.سرافکنده گفت:صداتونو شنیدم!
قاصدک لبخندی نمایشی زد و گفت:بی خیال شرو کم کردن تا یه هفته دیگه خدا کریمه!
یوسف(پدر قاصدک) شل و وارفته کنار چهارچوب پایین آمد و به در تکیه داد و گفت:از کجا؟ کی قرض میده؟ کی دستمونو می گیره؟ خانواده مادریت که آه در بساط ندارن، از خانواده منم یه عمو بیشتر نداری که اونم بیچاره با زن و بچه معلوم نی چطوری گلیم خودشو از آب بکشه بیرون چطور به داد من برسه؟...دوست و آشنا می بینی؟
قاصدک داخل خانه شد، در را پشت سرش بست و زیر بازوی پدرش را گرفت و گفت:نگران نباش بابا، خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری، من امید دارم پس اینقد شکست خورده به نظر نیاین.
یوسف بلند شد و بدون آنکه وزنش را روی دوش دخترش بیندازد گفت:چکامه(خواهر قاصدک) امروز زنگ زد، گفت تا دو هفته دیگه برا فرجه ی امتحاناش میاد.
-چیزی که بهش نگفتین؟
-نه، دلم نرفت برای نگرانیش، عین خدابیامرز مادرته نگران چیزی بشه کلا بهم میریزه!
-خدا بزرگه بابا یه فکری می کنیم.
-هنوز نفهمیدی اسیر دست کی شدیم دختر.
قاصدک بازو در بازوی پدری که حاضر بود جانش را برایش سلاخی کنند از دو پله ی کوتاه کنار اتاقک نمور و تاریک بالا رفت و گفت:ناهار چیزی داریم یا درست کنم؟
یوسف لبخند نمکینی زد و گفت:اگه یه املت ساده رو ناهار بدونی آره درست کردم.
شیطان بود و رویایی پر از دخترانه هایی که اگر بال پروازی داشت سبز می شد بر درخت ابتکاری و این دختر حیف شد و چه حیف!...اما با این احوال قانع بود در کنار گستاخی ذاتیش حتی وقتی آنقدر داشتند که ماشین زیر پایش مزدا تری سفید رنگی بود که دوستانش به شوخی رخش رستم صدایش می کردند و باز چه حیف!
شوق دمید در صدایی که تنش تا لحظاتی پیش برای شرخرهای مزدایی بالا رفته بود و برای پدر جویباری بود خوش، انگار بهشت در همان نزدیکی است...
-چرا که نه! می دونین چند وقته نخوردم؟
"حکایت این روزهای من حکایت پایی است که خواب رفته است دیگران دردش را نمی بینند این تویی که پای خواب رفته ات را لنگان لنگان به دنبال خود می کشی به این امید که زودتر بیدار شود، حتی اگر دردی تا مغز استخوانت را فراگیرد...!"*
و شاید باید با خودش بگوید این روزها هم می گذرد.
یوسف به پشتی سرخ رنگ ترکمنی که زیر دست چپاول کننده ها قصر در رفته بود تکیه داد که قاصدک کیف و پالتویش را درآورد آن را به چوب لباسی که کنار در ورودی به دیوار کوبانده بودند آویزان کرد و وارد اتاقک کوچکی که حکم آشپزخانه را داشت شد و املت را با مقداری نان و سفره به اتاق کنار پدرش آورد و گفت:بیاین جلو که حسابی گشنمه.
سفره را پهن کرد که یوسف هم جلو آمد و گفت:از دانشگاهت چه خبر؟
-خوبه خداروشکر.داره می گذره.
زیر چشم به پدرش که لقمه اش را به آرامی در دهان می گذاشت نگاه کرد و چه کسی باور می کرد که عاشق این پدر است با تمام بدهی های کوه شده و ناتوانی در پرداخت کوه اش!
به آرامی گفت:دارم دنبال کار می گردم.
یوسف نگاهش کرد و گفت:من مردم؟
باید آرام باشد تا این جبهه گیری، پدرش را نرنجاند.
-شمام کار پیدا می کنی، اما خرج دانشگاه من زیاده باید هرجور شده یه کار نیمه وقت پیدا کنم.بعدم من درس خوندم که برم سرکار حالا یه سال زودتر از فارغ التحصیلی برم سرکار هیچ اتفاقی نمی افته تازه ورزیده ترم میشم.
-رشته ادبیات چه کاری داره که بخوای بری؟
ادبیات خوانده بود و می خواند چه افتخاری می کرد به حافظ و سهراب و فروغش و کاش درک می رسید برای طنازی که در شعر روحت را نـ ـوازش می کرد.
-خدا بزرگه بابا بلاخره یه کاری دست و پا می کنم.
-هر جا رفتی من باید تاییدش کنم.
پدرانه هایش را با کوه بودنی به این مانند خرج می کرد و کاش کمی پول خرج می کرد و نداشت که دردانه اش در پی کاری می رفت که خیلی ها بابت رشته اش ارزشی قائل نبودند.
قاصدک چند لقمه ی دیگر خورد و بلند شد، یوسف گفت:چی شد قاصدکم؟
-سیر شدم بابا باید رو یکی از شعرای فروغ کار کنم فردا باید به استادم تحویل بدم.عصر و شب نمی رسم باید برم دنبال کار.
-شرمنده ام دختر جان!
قاصدک خم شد پیشانی پدرش را با طمانیه بـ ـوسید و گفت:من قربونتون برم نبینم غصه منو بخورینا...من از پس همه چی بر میام.فقط نگران چکامه ام که از هیچی خبر نداره.نگفت فرجه امتحاناتش کیه؟
چه حواس بی حواسی دارد این دختر که با تمام تکراری باز هم باید تکرار کند پدر که:دو هفته دیگه...
قاصدک به چهره ی نگران پدر نگاه کرد و گفت:تا قبل از اون آماده اش می کنم نگران نباش عزیزم.
یوسف بی اشتها سفره را جمع کرد و کنترل تلویزیون 14 اینچ کاتدیش که یادگار دوران جوانیش و خاک خورده انباری خانه ی لوکسش و یار امروزش بود را برداشت و آن را روی شبکه یک تنظیم کرد تا اخبار ساعت 2 را گوش دهد...
از عرش به فرش هم قصه ایی داشت به بلندی آسمان و شاید لابه لای قصه ی یوسف مردی باشد به بلندای همین آسمان و خشمی جنون آمیز به نابودی زمین!
-کجایی؟
........................
-باشه فارسی غلیط حرف نمی زنم.کجا هستی؟
...................
-بمان پسر خوب من، الان میام.
تماس را قطع کرد و لبخند زد. این پسر زیادی دوست داشتنی بود.
کارت اتوبـ ـوسش را درآورد و روی کارت خوان کشاند و از میله های همیشه سد گذشت و تکیه داده منتظر بی آر تی(اصفهانیا خوب می شناسنش اونایی که نمی شناسن یه خط واحد بسیار سریع که توقفاتش ثانیه ایی و بهترین دستگاه حمل و نقل شهری اصفهانه) شد.از دور بی آر تی قرمز را دید و خود را کمی جلو کشاند.به دختر بچه ی کوچکی که در آغـ ـوش مادرش آبنبات لیس می زد لبخند زد...از کجا به کجا رسیده بود؟ رخش رستمش حیف شد زیر پای جلادهای پول پرست!
بی آر تی توقف کرد و او سریع خود را در شلوغی که حتی بزور می شد ایستاد جا کرد وکیفش را محکم گرفت.در بسته شد و او لحظه ایی چشمانش را روی هم گذاشت، شاید باید کمی در مورد مزدایی تحقیق کند.اصلا روی کدوم حساب بی حساب پدرش این همه بدهکار این مرد شیاد است؟...آه کشید...فقط یک هفته و ای داد که الان باید گوشی دوست داشتنی هدیه چکامه ی عزیزش را می فروخت برای نان شبی که محتاج شده بود.بغض کرد و این همه غافل نبود از دل همسایه و دوست و آشنا که همه این همه غافل بودند انگار رهگذری از دور که حتی کمی هم آشنا نبود.
"و زندگی می گذرد و ما گاهی سر خطیم و گاه انتهایی ترین نقطه ایی که خود که نه خدا هم باور ندارد."
چقدر آه می کشید این روزهای سرد پاییزیش و فکر کند هیچ سالی به اندازه امسال، پاییز سرد نبود.تجدیدنظر کمی خوب است وامسال پاییز، دوستت ندارد.
نگاهی به ایستگاه هشتم که بی آر تی توقف کرد انداخت و باید پیاده می شد.بزور از میان زنان جا باز کرد و پیاده شد.سوز سرد تنش را مچاله کرد و زیر لب زمزمه کرد:اصلا دوست ندارم، یادت باشه خیره سر!
به اطراف نگاهی انداخت و با دیدن او که به ماشینش تکیه داده بود لبخند زد و به آرامی پیچید تا او را نبیند.خب اگر کمی شیطنت نمی کرد که قاصدک نبود، بود؟
مسیرش را کمی طولانی کرد و دور زد و دقیقا پشت ماشین ایستاد.قدم های را آنقدر یواش برداشت که مورچه ها کم می آوردند.رسیده بود دستانش را در بازویش فرو کرد و بلند گفت:هو!
بلند خندید که پسر بیچاره دست به قلب برگشت نگاهش کرد و گفت:روانی and crazy...
قاصدک خندید و گفت:بی خیال داداش، اینقدم انگیسی بلغور نکن تو که می دونی داغونم.
مایکل چشمان سبز رنگش را ریز کرد و گفت:لطفا...فارسی را کمی ساده تر حرف بزن قاصدک.
قاصدک انگشتش را تکان داد و گفت:اصلا، خیره سرت دانشجوی ادبیات فارسی هستی نباید بهتر حرف بزنی؟ تازه هرروز داری مولانا و حافظ و سعدی می خونی بعد جلو من کم میاری؟
-من تازه ایران آمدم.
-منظورت از تازه چهار سال پیشه؟
مایکل سرش را تکان داد که قاصدک گفت:برادر من...
مایکل سریع گفت:خوشم نمیاید نگو...
قاصدک با مسخرگی قری به گردنش داد و گفت:به الیز می گم...
مایکل لبخند کمـ ـرنگی زد و گفت:بیا سوار بانوی ایرانی بسیار شیطان و مقصدت را بگو.
دلش نمی رفت درگیر کند این دوست بیشتر از برادر را که خاص بودنش اندازه چکامه بود.بازوی مایکل را گرفت و گفت:فقط اومدم ببینمت، و گرنه باید به درس فروغ که استاد داده برسم.
مایکل متعجب گفت:فقط برای من بیرون آمدی؟
قاصدک شیرین لبخند زد و گفت:اوهوم.
مایکلی ضربه ی آرامی به سرش زد و گفت:در این سرما؟ تو دیوانه هستی.
-بی خیال سوار میشم بریم کمی دور بزنیم و تو هم کمی از الیز برام بگو.
-باشد، سوار شو برویم.
قاصدک خندید و زیر لب گفت:افغانی.
-شنیدم بانوی ایرانی.افغان ها هم از نژاد شما و ژرمن ها هستند.
قاصدک خندید و گفت:بهله جناب دو رگه آلمانی انگلیسی...
مایکل به شیطنتش خندید و به احترام در را برایش باز کرد و گاهی و شاید گاهی باید از یک فرنگی آداب دانی را یاد گرفت.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 7 بهمن 1396برچسب:, ساعت 15:14 توسط Elisar